سراینده: مهــر انگیز رسا پور ( م. پگاه)

ــــ

چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را

که نتوانسته تا اکنون کســی پس گیرد آنها را

از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ

میان شاعـران بنـــگر، فغان و جیـــــغ و دعوا را

وجود او معمائــی است پر افسانه و افســـــون

ببین خود با چنیــن بخشـش معما در معما را

بیا حافــظ که پنهانـی من و تو دور از این غوغا

به خلوت با هـم اندازیم این دل های شیدا را

رهــا کن تـرک شیرازی، بیا و دختر لـــر بــین!!

که بر یک طره مویش ببخــشی هر دو دنیــا را

فزون بر چشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو

نــــگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را

شبــی گر بخت ات اندازد به آتشگاه آغوشش

زخوشبختی و خوش سوزی نخواهی صبح فردارا

شنیدم خواجه ی شــیراز، میان جمع میفرمود

«پگاه است آنکه پس گیرد سمر قند و بخارا را»

بدین فر مایش نیکو که حافظ کرد می دانم

مگر دیگر به آسانی کسی ول میکند ما را!!