سرم از روزهای بد پُر شد

سرم از روزهای بد پُر شد

مثل یک کیسه ی زباله شدم

جشن بی مزه ی تولد بود

خبر آمد که چند ساله شدم

بعد شب شد، به خانه مان رفتیم

لخت، زیر ِ پتو مچاله شدم



دلم آهنگ بندری می خواست

بوق ماشین و جیغ ترمز بود

صفحه ی شایعات را خواندم

سهم من چند تا تجاوز بود!!

همه ی شهر پرفسور بودند

متفکّرترینشان بز بود!



خام بودیم و پخته می باید!

رَب شناسان شهر، رُب بودند!!

«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»

«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند

خواستم تا که رکعتی از عشق...

همه ی دوستان جُنُب بودند!!



شهر با دستمال خونینش

پاک می کرد ردّ پایم را

«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی

می شمردند «صیغه» هایم را

گریه می کردم از تو زیر پتو

نکند سوسک ها صدایم را...



داشت می مردم از تو و رفقا

موسم گل به بوستان بودند!!

ما که مُردیم گرچه این مَردُم

جزئی از سخت پوستان بودند!

هرچه می خواستند، می کردند!

دشمنانی که دوستان بودند



شعر من بوی گند می گیرد

گه رسیده به آن سر ِ سرشان

می نوشتند وصف ما را از

دفتر خاطرات مادرشان!

ما که مُردیم گرچه آنها هم

می رسد روزهای آخرشان



بغلم کن پتوی غمگینم!

بعد صد سال و قرن! تنهایی

بغلم کن که آتشم بزنی

توی این خانه ی مقوّایی

بغلم کن که شاد و غمگینم

مثل گریه پس از خودارضایی



شاعرت فرق داشت با دنیا

عاشق ِ آنچه که نمی شد بود

وسط جشن، گریه می کردم

گرچه لبخند زورکی مُد بود

فوت کردم به کیک بی شمعم

مرگ من لحظه ی تولد بود...

دکلمه ی میثم فرامرزپور با چشم ها از احمد شاملو

 

دانلود دکلمه ی با چشم ها از احمد شاملو

البته به این شعر آفتاب هم می گویند

دکلمه : میثم فرامرزپور

دانلود Download

متن شعر

با چشم ها ز حیرت این صبح نابجای

خشکیده بر دریچه ی خورشید چهار طاق

بر تارکِ سپیده ی این روز پا به زای

دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب

                                                       فریاد بر کشیدم

   اینک چراغ معجزه مردم

تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان

                                                   سویی به جای اگر مانده است آنقدر

تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را

با گوش های ناشنواییتان این تُرفه بشنوید

                                     در نیم پرده ی شب آواز آفتاب را

دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری

                       نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند

                                         با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را

باری من با دهان حیرت گفتم:

                              ای یاوه یاوه یاوه!

                                         خلایق مستید و منگ !

                                                     یا به تظاهر تزویر می کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی

ور تائبید و پاک و مسلمان نماز را از چاوشان نیامده بانگی

هر گاو گند چاله دهانی آتشفشانِ روشنِ خشمی شد

این گول بین که روشنی آفتاب را از ما دلیل می طلبد

                                                          طوفان خنده ها . . .

خورشید را گذاشته می خواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند که شب از نیمه نیز برنگذشته است

                                                          طوفان خنده ها . . .

من درد در رگانم

        حسرت در استخوانم

                 چیزی نظیر آتش در جانم پیچید

سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد

تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید در دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم

آنان به آفتاب شیفته بودند

    زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

           احساس واقعیتشان بود

                 با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود

                           با تابناکیش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند

                که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان

                                                            حتی با نان خشکشان

و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود

و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من

                                 قطره

                                     قطره

                                          قطره بگریم تا باورم کنند

ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که

               خورشیدشان کجاست و باورم کنند

                                                        ای کاش می توانستم...

 

دلم می خواد- یغما

«دلم می‌خواد...»

دلم می‌خواد که چشماتو بپیچم توی یک سيگار
دلم می‌خواد جوون‌ترشم تا قبلِ از اولین دیدار

دلم می‌خواد باهات باشم مثِ یه خال رو سینه‌ت
دلم می‌خواد دوتا دستام یه هیزم شن تو شومینه‌ت

دلم می‌خواد که یه آهنگ توی گوشی تو باشم
تنت دنیاییه، من هم می‌خوام مارکوپولو باشم

دلم خیلی چیزا می‌خواد: چشاتو واسه نقاشی
یه خونه – حتا نُقلی – که تو پشتِ پنجره‌ش باشی

می‌خوام جا خوش کنم دائم تو تاکستانِ لبخندت،
تو چشم تو که یه دشتِ پر از قرقاول و اسبه...
می‌خوام گم شم تو آغوشت که سیب سرخ ممنوعه‌س
بهشت وصله‌ی ناجوره که به آدم نمی‌چسبه!

تو چی می‌خوای از این دنيا؟ بگو! غولِ چراغ این‌جاست!
اگر چه خالیه دستاش ولی قدِ تو بی‌پرواست

همین که کلِ دنیا رُ برات زیر و زبر کرده
تمام راها رُ رفته که به سمتِ تو برگرده!

بگو تا که خدا رُ هم بیارم از تو عرش پایین
بگو تا حتا بودا رُ بپوشونم یه شلوارجین

چی می‌خوای؟ تنها لب‌ تر کن که با تو حله هر مشکل
کنار تو شناسنامه‌م نمی‌شه تا ابد باطل

می‌خوام جا خوش کنم دائم تو تاکستانِ لبخندت،
تو چشم تو که یه دشتِ پر از قرقاول و اسبه...
می‌خوام گم شم تو آغوشت که سیب سرخ ممنوعه‌س
بهشت وصله‌ی ناجوره که به آدم نمی‌چسبه! //

چند بیت بسیار زیبا

یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم
 تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
 تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز
 مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم
 خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام
جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم
 مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
 هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم
پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت
پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم
 عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
 عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم
 هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
 که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم
 سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
 مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

********************

در خدمت خلق بندگی ما را کشت

وندر پی نان دوندگی ما را کشت

هم محنت روزگار هم منت خلق

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت

***************

از بس‌ كه وعده مي‌كني و مي‌كني خلاف

امروز در وصالم و باور نمي‌كنم

*********************

تب ، دور ز جسم ناتوانت بادا

جان همه كس ، فداي جانت بادا

از بردن نام دشمنان شرمم باد

درد تو ، نصيب دوستانت بادا

**************

تا چشم تو ديديم ، ز دل دست كشيدم

ما طاقت تيمار دو بيمار نداريم

****************

داری هوس که غیر برای تو جان دهد 

آه این چه آرزوست ، مگر مرده ایم ما ؟

*********************

شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت !
بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت !

بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

 ***********************

ما را به میز بانی صیّاد الفتی است
ورنه به نیم ناله قفس می‏توان شکست

***************

دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم
میزند با اشک خونین این رقم
گفت اي مجنون شيدا ، چيست اين؟
می نویسی نامه  ، بهر کيست اين؟
گفت مشق نام ليلي ميکنم
خاطر خود را تسلي ميکنم
چون ميسر نيست من را کام او

عشق بازي ميكنم با نام او .

********************

آدم از بـــــی بصـــــری بندگـــــی آدم کـــــــرد        گوهــری داشت ولی نذر قباد و جـم کرد

یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تراست؟          من ندیدم که سگی پیش سگــی سرخم کرد

*******************
ای عهد شکسته و وفا داده به باد

مادر همه شیر بی وفایی به تو داد

اول تو چنان بدی که کس چون تو نبود

و آخر تو چنان شدی که کس چون تو مباد

******************

گاهی تند میشود،گاهی عاشقانه میگوید....!!!
مـــــــــــرد است دیگر....
غرورش آسمان ،دلش دریاست.....!!
تو چه میدانی از بغض گلو گرفته یک مــــــــرد...؟؟! ...
تو چه میدانی از چشمانت که شده دنیای او.....؟
... تو چه میدانی از هق هقِ شبانه ای که خودش خبر دارد و بالشتش....!؟!!
تو برو پیِ درد و دل های مردی بگرد که پاییز شده کابوس شومش....!!!
مرد را فقط مرد میفهمد و مـــــــــــرد.....!!!

******************

ماندن همیشه خوب نیست...

رفتن هم همیشه بد نیست...

گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت...
...
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...

اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...

گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد...

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...

و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...

و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی،بمانی...

**********************

به باد خنده گرفتید نور موسی را
بساط شعبده كردید تور سینا را

تمام مشغله زهد و پارسائیتان
خلاصه گشت به گوساله طلائیتان

ز بس كه منكر پیر مغان و خرقه شدید
به رسم فتنه گریتان ، هزار فرقه شدید

ز شاهراه حقیقت ، به دور افتادید
از آن شبی كه به چاه غرور افتادید

نه یوسفید ، كه از چاه خود برون آیید
عزیز مصر بگردید و حكم فرمایید

خدای را مددی نیست در رهاییتان
به سوی خانة خورشید پر گشاییتان

گذشت آنكه در این شهر فتنه می راندید
كلیم كامل ما را مجوس می خواندید

گذشت موسم اسفند و نو بهار آمد
به دشت سبز خزان دیده شهریار آمد

به گوش هوش خروش سروش آمد دوش
كه چلچراغ حقیقت نمی شود خاموش

نهیب حادثه از سوی حق چو برخیزد
سپاه اهرمن از ترس خویش بگریزد

شكست حاصل آن سامری شود كز جهل
مصاف حق كند و با كویر بستیزد

كدام باد خزانی توان آن دارد ؟
كه برگ دفتر عشاق را به هم ریزد

لهیب آتش نمرود هم نسوزاند
خلیل بت شكنی را كه حق برانگیزد

كنون كه باغ دل از داغ لاله می سوزد
بریده باد ! دو دستی كه آتش افروزد

با چشم ها شاملو

با چشم ها

‌          ز حیرت این صبح نا به جای

خشکیده بر دریچه‌ی خورشید چارطاق

بر تارک سپیده‌ی این روز پا به زای

دستان بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم :

« – اینک

‌          چراغ معجزه

‌                         مَردم!

تشخیص نیم شب را از فجر

در چشم‌های کوردلی‌تان

سوئی به جای اگر

مانده است آن قدر،

تا

‌  از

‌    کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب

 

در آسمان شب

پرواز آفتاب را!

با گوش های نا شنوائی تان

این طرفه بشنوید:

در نیم‌پرده‌ی شب

آواز آفتاب را! »

« دیدیم!

‌       ( گفتند خلق نیمی )

‌                              پرواز روشنش را‌، آری! »

نیمی به شادی از دل

فریاد برکشیدند:

« با گوش جان شنیدیم

آواز روشنش را! »

باری

من با دهان حیرت گفتم:

« ای یاوه

‌             یاوه

‌                   یاوه،

‌                         خلائق!

مستید و منگ؟

‌                  یا به تظاهر

تزویر می‌کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی.

ور تائبید و پاک و مسلمان،

‌                                   نماز را

از چاوشان نیامده بانگی! »

هر گاو گند چاله دهانی

آتشفشان روشن خشمی شد:

« این گول بین که روشنی آفتاب را

از ما دلیل می‌طلبد. »

توفان خنده‌ها…

« – خورشید را گذاشته،

‌                              می‌خواهد

با اتکا به ساعت شماطه‌دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند

‌                                 که شب

از نیمه نیز بر نگذشته‌ست. »

توفان خنده‌ها….

من

درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم

‌                               پیچید.

سرتاسر وجود ِ مرا

‌                       گویی

چیزی به هم فشرد

تا قطره‌ئی به تفتگی ِخورشید

جوشید از دو چشمم.

از تلخی تمامی دریاها

در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقت‌شان بود،

احساس واقعیت‌شان بود.

با نور گرمیش

مفهموم بی‌ریای رفاقت بود

با تابناکیش

مفهوم بی‌فریب صداقت بود.

( ای کاش  می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتی

‌    با نان خشکشان. -

و کاردهای‌شان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاوردند. )

افسوس!

‌          آفتاب

مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

با آفتابگونه‌ئی

‌                  آنان را

این گونه

‌           دل

‌              فریفته بودند!

‌ای کاش می‌توانستم

خون رگان خود را

من

‌   قطره

‌   قطره

 

‌   قطره

‌         بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می توانستم

 

‌                          – یک لحظه می‌توانستم ای کاش -

بر شانه‌های خود بنشانم

این خلق بی‌شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند.

ای کاش

می‌توانستم.

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن/

همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن/

ز مدينه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن/

دو لب از براي لبيک به وظيفه باز کردن/

به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن/

ز ملاهي و مناهي همه احتراز کردن/

شب جمعه ها نخفتن به خداي راز گفتن/

ز وجود بي نيازش طلب نياز کردن/

به خدا که هيچکس را ثمر آنقدر نبخشد/

که به روي نا اميدي در بسته بازکردن !

یه شعر زیبا

 داستان من و تو از آنجا شروع شد که پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم ... !
با دکمه های سرد کیبرد ، دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم ...!

با صورتک ها ، همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم ...!

... آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم ...!

شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند ...!

امروز داستان برگشت ...

آغوش هایمان واقعی ، بوسه هایمان حقیقی ، اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم ، هر کداممان یک "او" داشتیم ...!

پشت شیشه ی سرد مانیتورم ، دلم لک زده برای یک صورتک بوسه ....!
لک زده برای یک آهنگ همزمان ...
لک زده برای یک شب بخیر ...

شب بخیر...!!


های بوسیدنی

های بوسیدنی
آی بوییدنی
تو را باید که خواست
تو را باید که دوست داشت
تو را باید که داشت

در تو باید پیچید
که تو را آنقدر بویید
تا پیچاپیچ مغز
بوی بهارنارنج به خود بگیرد
...

تو را نباید که با آغوش و بازوان
که باید با انبوهۀ مکرر بوسه ها
در میان گرفت

تو را باید «بوسه کُش» کرد
=========================
رضوی پور
1390

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب
بوسه یعنی خلسه در اعماق شب
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق
بوسه یعنی آتش و گرمای تب
بوسه یعنی لذت از دلدادگی
لذت از شب, لذت از دیوانگی
بوسه یعنی حس طعم خوب عشق
طعم شیرینی به رنگ سادگی
بوسه آغازی برای ما شدن
لحظه ای با دلبری تنها شدن
... بوسه سرفصل کتاب عاشقی
بوسه رمز وارد دلها شدن
بوسه آتش می زند بر جسم و جان
بوسه یعنی: عشق من , با من بمان!
شرم در دلدادگی بی معنی است
بوسه بر می دارد این شرم از میان
طعم شیرین عسل از بوسه است
پاسخ هر بوسه ای٬ یک بوسه است
بهترین هدیه پس از یک انتظار
بشنوید از من فقط یک بوسه است.
بوسه را تکرار می باید نمود
بوسه یعنی عشق و آواز و سرود
بوسه یعنی وصل جانها از دولب
بوسه یعنی پر زدن , یعنی صعود
بوسه راه خانه تو تا من است
بوسه رقص روح در جشن تن است
بوسه نقب عطر در شبهاى ماست
بوسه شهد عشق بر لبهاى ماست
بوسه سهم آدم از عصیانگریست
بوسه تنها ارث حوا از پریست
بوسه عاشق را تسلى میدهد
بوسه عارف را تجلى میدهد
وقت بوسیدن بدن رم میكند
جسم ما جان را مجسم میكند
بوسه تشییع تمام واژه هاست
بوسه بعد از اختتام واژه هاست
هر چقدر از بوسه واگویم كم است
بوسه فرق جانور با آدم است
بوسه گاهى گریه باران میشود
مثل اندوه بهاران میشود

بس کن ای دل نابسامانی بس است

 بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
... درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش‌باورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

عشق یعنی.........

عشق یعنی.........
عشق یعنی رازقی ،
عشق یعنی مست گشتن از شمیم
عشق یعنی آفتاب بی غروب
عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ
عشق یعنی آرزو ، یعنی امید
عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید
عشق یعنی غوطه خوردن بین موج
عشق یعنی رد شدن از مرز اوج
عشق یعنی از سپیده تا سحر
عشق یعنی پا نهادن در خطر
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی دست در دست نگار
عشق یعنی نغمه های هایده
عشق یعنی رقص آب و آینه
عشق یعنی عقل شد مدهوش تو
عشق یعنی مست در آغوش تو
عشق یعنی لب به لب انداختن
عشق یعنی جامه را انداختن
عشق یعنی لحظه های بی قرار
عشق یعنی صبر ، یعنی انتظار
عشق یعنی اشتیاق و اضطراب
عشق یعنی دلهره ، یعنی شتاب
عشق یعنی اشک ، یعنی عاطفه
عشق یعنی یادگاری ، خاطره
عشق یعنی لایق مریم شدن
عشق یعنی با خدا همدم شدن
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی ، یعنی سراب
عشق یعنی خواستن ، له له زدن
عشق یعنی سوختن ، پر پر زدن
عشق یعنی سالهای عمر سخت
عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ
عشق یعنی با "خدایا" ساختن
عشق یعنی چون همیشه "باختن"

شبي از پشت يک تنهايي نمناک و باراني

شبي از پشت يک تنهايي نمناک و باراني
تو را با لهجه‌ي گلهاي نيلوفر صدا کردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم
پس از يک جستجوي نقره اي در کوچه هاي آبي احساس
تو را از بين گلهايي که در تنهايي ام روييد با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبي‌ترين موج تمناي دلم گفتي
دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم
تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها کردم
همين بود آخري...
ن حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را
بروي اشکي از جنس غروب ساکت و نارنجي خورشيد وا کردم
نمي دانم چرا رفتي نمي دانم چرا شايد خطا کردم
و تو بي آن که فکر غربت چشمان من باشي
نمي‌دانم کجا تا کي براي چه
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يک قلب دريايي ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد
و گنجشکي که هر روز از کنار پنجره
با مهرباني دانه برمي‌داشت
تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسي حس کرد
من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
کسي حس کرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من در حالتي ما بين اشک و حسرت و ترديد
کنار انتظاري که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاييزي ترين ويراني يک دل
ميان غصه اي از جنس بغض کوچک يک ابر
نمي دانم چرا شايد به رسم و عادت پروانگي‌مان باز
براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

دل خوش از آنيم که حج ميرويم

دل خوش از آنيم که حج ميرويم
غافل از آنيم که کج ميرويم
کعبه به ديدار خدا ميرويم 
او که همينجاست کجا ميرويم
حج بخدا جز به دل پاک نيست
شستن غم از دل غمناک نيست
دين که به تسبيح و سر وريش نيست
هرکه علي گفت که درويش نيست
صبح به صبح در پي مکر و فريب
شب همه شب گريه و امن يجيب

پگاه و بخشندگی حافظ

سراینده: مهــر انگیز رسا پور ( م. پگاه)

ــــ

چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را

که نتوانسته تا اکنون کســی پس گیرد آنها را

از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ

میان شاعـران بنـــگر، فغان و جیـــــغ و دعوا را

وجود او معمائــی است پر افسانه و افســـــون

ببین خود با چنیــن بخشـش معما در معما را

بیا حافــظ که پنهانـی من و تو دور از این غوغا

به خلوت با هـم اندازیم این دل های شیدا را

رهــا کن تـرک شیرازی، بیا و دختر لـــر بــین!!

که بر یک طره مویش ببخــشی هر دو دنیــا را

فزون بر چشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو

نــــگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را

شبــی گر بخت ات اندازد به آتشگاه آغوشش

زخوشبختی و خوش سوزی نخواهی صبح فردارا

شنیدم خواجه ی شــیراز، میان جمع میفرمود

«پگاه است آنکه پس گیرد سمر قند و بخارا را»

بدین فر مایش نیکو که حافظ کرد می دانم

مگر دیگر به آسانی کسی ول میکند ما را!!

ورژن جدید شعر مادر

مادر جدید

...
گویند مرا چو زاد مادر
روی کاناپه لمیدن آموخت
شبها بر ماهواره تا صبح
بنشست و کلیپ دیدن آموخت
بر چهره سبوس و ماست مالید
تا شیوه ی خوشگلیدن آموخت
بنمود تتو دو ابروی خویش
تا رسم کمان کشیدن آموخت
هر ماه برفت نزد جراح
آیین چروک چیدن آموخت
دستم بگرفت و برد بازار
همواره طلا خریدن آموخت
با قوم خودش همیشه پیوند
از قوم شوهر بریدن آموخت
آسوده نشست و با اس ام اس
جکهای خفن چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز
از پیک مدد رسیدن آموخت
پای تلفن دو ساعت و نیم
گل گفتن و گل شنیدن آموخت
بابام چو آمد از سر کار
بیماری و قد خمیدن آموخت !!

دانلود اهنگ جدید فرشته ی نجات کامران و هومن شعر از مریم حیدرزاده و رامین زمانی

فرشته ی نجات

وقتی رسیدی که شکسته بودم 

از همه ی آدما خسته بودم

وقتی رسیدی که نبود امیدی

ولی تو مثه معجزه رسیدی

بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد خدا تو رو برای من فرستاد

خوب می دونم جای تو رو زمین نیست خیلیه فرق تو فقط همین نیست 

آدمای قصه های گذشته به کسی مثل تو میگن فرشته

فرشته ی نجات فرشته ی نجات تو جون ازم بخوا اونم کمه برات 

فرشته ی نجات فرشته ی نجات تو جون ازم بخوا اونم کمه برات 

رسیدی از یه جا که آشنا بود شبیه تو فقط تو قصه ها بود

تو از یه جای خیلی دور اومدی قفل شکستی مثل نور اومدی

تو همونی که آرزوی من بود همیشه هر جا روبه روی من بود

شبا تو خوابم تو رو دیده بودم خیلی شبا بهت رسیده بودم 

خوب میدونم جا تو رو زمین نیست خیلیه فرق تو فقط همین نیست  

آدمای قصه های گذشته به کسی مثه تو میگن  فرشته

فرشته ی نجات تو جون ازم بخوا اونم کم برات 

تو جون ازم بخوا اونم کم برات

تو جون ازم بخوا اونم کم برات  

تو جون ازم بخوا اونم کم برات

دانلود در ادامه مطلب

ادامه نوشته

دانلود آهنگ های داغ با صدای مهدی مرکزی


 

545Mehdi_markazi.jpg

696Mehdi_Markazi_Toro_Az_.jpg

  

دانلود آهنگ تو رو از یاد می برم با صدای مهدی مرکزی

 Bavaram kon By Mehdi Markazi Download

 

دانلود آهنگ تردید با صدای مهدی مرکزی

Tardid By Mehdi Markazi Download

 

دانلود آهنگ باورم کن با صدای مهدی مرکزی

Bavaram Kon By Mehdi Markazi Download

 

دانلود آهنگ کوچه ی عشق با صدای مهدی مرکزی

Kucheye Eshgh By Mehdi Markazi Download

به درمانم نمی کوشی، نمی دانی مگر دردم؟

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم
تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم

بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم

فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم

شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم
رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم

کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

در امواج سند - دکتر مهدی حمیدی - شعری بسیار زیبا

((در امواج سند))

(1)به مغرب سینه مالان قرص خورشید/نهان می گشت پشت کوهساران/فرو می ریخت گردی زعفران رنگ /به روی نیزه ها و نیزه داران/ز هر سو بر سواری غلط می خورد/تن سنگین اسبی تیر خورده/به زیر باره می نالید از درد/سوار زخمدار نیم مرده/ز سم اسب می چرخید بر خاک/به سان گوی خون الود سرها/ز برق تیغ می افتاد در دشت/پیاپی دستها دور از سپرها/میان گردهای تیره چون میغ/زبانهای سنانها برق می زد/لب شمشیرهای زندگی سوز/سران را بوسه ها بر فرق می زد/نهان می گشت روی روشن روز/به زیر دامن شب در سیاهی/در ان تاریک شب می گشت پنهان/فروغ خرگه خوارزمشاهی/دل خوارزمشه یک لمحه لرزید/که دید ان افتاب بخت خفته/ز دست ترکتازیهای ایام/ به ابسکون شهی بی تخت خفته/اگر یک لحظه امشب دیر جنبد/سپیده دم جهان در خون نشیند/به اتشهای ترک و خون تازیک/ز رود سند تا جیحون نشیند/به خوناب شفق در دامن شام/به خون الوده ایران کهن دید/در ان دریای خون در قرص خورشید/غروب افتاب خویشتن دید/به پشت پرده شب دید پنهان/زنی چون افتاب عالم افروز/اسیر دست غولان گشته فردا/چو مهر اید برون از پرده روز/به چشمش ماده اهویی گذر کرد/اسیر و خسته و افتان و خیزان/پریشان حال اهو بچه ای چند/سوی مادر دوان وز وی گریزان/چه اندیشید ان دم کس ندانست/که مژگانش به خون دیده تر شد/چو اتش درسپاه دشمن افتاد/ز اتش هم کمی سوزنده تر شد/زبان نیزه اش در یاد خوارزم/زبان اتشی در دشمن انداخت/خم تیغش به یاد ابروی دوست/به هر جنبش سری بر دامن انداخت/چو لختی در سپاه دشمنان ریخت/از ان شمشیر سوزان اتش تیز/ خروش از لشکر انبوه برخاست/که از این اتش سوزنده پرهیز/در ان باران تیر و برق پولاد/میان شام رستاخیز می گشت/در ان دریای خون در دشت تاریک/به دنبال سر چنگیز می گشت/بدان شمشیر تیز عافیت سوز/در ان انبوه کار مرگ می کرد/ولی چندان که برگ از شاخه می ریخت/دو چندان می شکفت و برگ می کرد/سرانجام ان دو بازوی هنرمند/ز کشتن خسته شد وز کار وا ماند/چو اگه شد که دشمن خیمه اش جست/پشیمان شد که لختی ناروا ماند/عنان بادپای خسته پیچید/چو برق و باد زی خرگاه امد/دوید از خیمه خورشیدی به صحرا/که گفتندش سواران شاه امد(2)میان موج می رقصید در اب/به رقص مرگ اخترهای انبوه/به رود سند می غلطید بر هم/ز امواج گران کوه از پی کوه/خروشان ژرف بی پهنا کف الود/دل شب می درید و پیش می رفت/از این سد روان در دیده شاه/ز هر موجی هزاران نیش می رفت/نهاده دست بر گیسوی ان سرو/براین دریای غم نظاره می کرد/بدو می گفت اگر زنجیر بودی/ترا شمشیرم امشب پاره می کرد/گرت سنگین دلی ای نرم دل اب/رسید انجا که بر من راه بندی/بترس اخر ز نفرینهای ایام/که ره بر این زن چون ماه بندی/ز رخسارش فرو می ریخت اشکی/بنای زندگی بر اب می دید/در ان سیماب گون امواج لرزان/خیال تازه ای در خواب می دید/اگر امشب زنان و کودکان را/ز بیم نام بد در اب ریزم/چو فردا جنگ بر کامم نگردید/توانم کز ره دریا گریزم/به یاری خواهم از ان سوی دریا/سوارانی زره پوش و کمانگیر/دمار از جان این غولان کشم سخت/بسوزم خانمانهاشان به شمشیر/شبی امد که می باید فدا کرد/به راه مملکت فرزند و زن را/به پیش دشمنان استاد و جنگید/رهاند از بند اهریمن وطن را/در این اندیشه ها می سوخت چون شمع/که گردالود پیدا شد سواری/به پیش پادشه افتاد بر خاک/شهنشه گفت امد گفت اری/پس انگه کودکان را یک به یک خواست/نگاهی خشم اگین در هوا کرد/به اب دیده اول دادشان غسل/سپس در دامن دریا رها کرد/بگیر ای موج سنگین کف الود/زهم وا کن دهان خشم وا کن/بخور ای اژدهای زندگی خوار/دوا کن درد بی درمان دوا کن/زنان چون کودکان در اب دیند/چو موی خویشتن در تاب رفتند/وز ان درد گران بی گفته شاه/چو ماهی در دهان اب رفتند/شهنشه لمحه ای بر ابها دبد/شکنج گیسوان تاب داده/چه کرد از ان سپس تاریخ داند/به دنبال گل بر اب داده/شبی را تا شبی با لشکری خرد/ز تن ها سر ز سرها خود افکند/چو لشکر گرد بر گردش گرفتند/چو کشتی بادپا در رود افکند/چو بگذشت از پس ان جنگ دشوار/از ان دریای بی پایاب اسان /به فرزندان و یاران گفت چنگیز/که گر فرزند باید باید این سان(3)بلی انان که از این پیش بودند/چنین بستند راه ترک وتازی/از ان این داستان گفتم که امروز/بدانی قدر و بر هیچش نبازی/ به پاس هر وجب خاکی از این ملک/چه بسیارست ان سرها که رفته/ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک/خدا داند چه افسرها که رفته(مهدی حمیدی شیرازی-پس از یک سال)

زخم زبان ها، شعری از علیرضا قزوه

زخم زبان ها، شعری از علیرضا قزوه
خدایا تلخ می بینم سرانجام جوان ها را

زمانه سرمه می ساید شکست استخوان ها را

چقدر ای روزگاران ، زخم از تیغ خودی خوردن

میان خون و خنجر بازی زخم زبان ها را

خمیر و نانوا دیوانه شد از این همه هیزم

خدایا شور این آتش فروشان سوخت نان ها را

به نام نامی طوفان و دریا بال خواهم زد

کلاغانی که می بندید راه آسمان ها را!

به ملاحان بگو وقت ملاحت نیست این شب ها

بگو طوفان - بگو پایین نیاور بادبان ها را-

دهان موج را باید ببندد تربت مولا

بگو باید تحمل کرد یک چند این تکان ها را

چرا اهل سیاست منطق حکمت نمی دانند

خدایا بار دیگر بعثتی بخشا شبان ها را